مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

هدیه ای برای خودم

یا حق... برای خودم...که مادرِ مبین دوساله ام.. برای خودم...که هنوز اول راهم برای خودم...که میدانم دو تا سه سالگی مهمترین مرحله ی بالندگی است... برای خودم...که نیاز داشتم... روزِ تولدت هدیه خریدم و در آخر جشن به خودم تقدیم کردم... و با هم قدم در دوسالگی گذاشتیم...من و تو ی دوساله!!! باید بدانم...باید بخوانم..باید با تو هماهنگ باشم... تو دو سالگی ات را خــــوب زندگی کن...پسرم شکر برای تو. کتاب مادر یک دقیقه ای چقـــــــــــــدر عاااااااااااالی بود....چقدر اش را اگر میخواهید حتما تهیه کنید....ممنون دکتر سلطانی مهربان...برای معرفی این گنج!!! این کتاب فقط گوینده نیست...دستورالعمل دارد... کلید های رفتار را تازه شروع کرده...
30 ارديبهشت 1392

ممی...ممین...مبین

دوساله ی جانم... * ممی * کوچولو را یادت هست؟!!! که همین چندی پیش * ممین * شد! و از بعد از دوسالگی اش ... هربار خودش را می گوید : مبیــــــن این مال مبینِ! یح مکِ مبینِ! برو مبین تمیسه! و مــــا اکنون در خانه ی عشق مان بجای *ممی* و *ممین* یک مبیــــن ِ کامل داریم! و مبینِ خانه ی ما یکی در میان خ هایی که ح میگفت را .... خ میگوید... میخورم....نمی حورم...نمیخوام..می حوام و... بزرگ شدی عزیزترینِ روزگارِ من. هــــزار ساله هم شوی....قدِ مردانه ات یک مترِ دیگر هم که بلند شود...جایگاهِ فردایت هرچه باشد...برای منِ مادر همان قدر عزیزی که ممی و ممین و مبین بودند و هستند و خواهند بود...  خدای ...
25 ارديبهشت 1392

ناز و نیازم

هوالمبین... بیرون بودم...چند ساعتی پیاده روی با دختراااااا... برگشتیم...از همان پایین آیفن زدم...صدای نازک و شیرین ات : مامان اومدی؟؟ پله ها را یکی دوتا کردم... به استقبالم آمدی...گفتی : اوش آمدی .....محکم بغلت کردم... حس کردم...دل تنگی ات را.. بیشتر از من برای تو ، دلِ کوچکِ تو برایم تنگ شده بود... گذاشتم تا خوب سیرابِ بودنم شوی..مطمئن از بودنم... میان همهمه ی خانه...صدایت را شنیدم...همین که گفتی: هدا مــــامــــان منـــه!!! و من جز جیغ کاری از دستم بر نمی امد! چقدر تو خوبی مبین...مهبَ بونی...ایلی مِهبَ بونی!!! من به بودنت نیازمـــندم... همین که شبها وقتِ خواب به همه میگویی: دَب بِحیر ! این...
24 ارديبهشت 1392

عشقِ دوساله ی مــــا....تولدت مبارک

دوسال گذشت... به همین سرعت!  دیگر از آن نوزاد پف کرده ی سفیدِ لپ قرمزی خبری نیست...همان که وقت گرسنگی بجای گریه دست هایش را با ولع می مکید...همان که تن اش بـــــــــوی نابِ بهشت می داد...بویی که همـــه را مست می کند...دیگر از آن نوزادِ مو طلا با آن نگاه های خیره و مکیدن های بی جان خبری نیست...همان که انگشت دستمان را محکم می چسبید...همان که دست و پا زدنش ، غلت زدنش..خنده های بی اراده و لبخند های کج اش به وقت خواب قند در دلم آب می کرد...دیگر از آن موجودِ بهشتیِ  ٥٠ سانتی خبری نیست... ٣٦٥ روزِ بی نظیر و رویایی گذشت...با همان نوزادی که آغوشش را باز کرد و به من فرصتی بخشید برای عاشقی...برای منی که حر...
22 ارديبهشت 1392

دو سال کامل!

یا لطیف.. عزیزترینِ مادر خواستم شبِ تولد حضرت فاطمه از شیر بگیرمت... هیجانم درست مثل روز کنکورم بود...مثل روزهای قبل از ازدواج....مثلِ روز زایمانم...مثلِ... تصمیم را گرفته بودم...درست شبِ قبل اش... بابا حسین...چیزی گفت... از من خواست که تا دوسال کامل شیرت دهم... دوسال کامل...! یعنی درست از ٢٠ اردیبهشتِ ٩٠ تـــــــــــــــــــــــــا ٢٠ اردیبهشتِ ٩٢!!! و من به احترام همسر و پدر...چند روز دیگر با عشق شیره ی جانم را تقدیمت کردم... چیزی به پایان نمانده...امـــــا، آرام ترم....خیلی...تو هم همینطور... شیره ی جانم هزاران بار گوارای وجودت نازکت....بهشتی کوچکم. خدای مهربانم....بی نظیرم...رحیم و بخشند ام....رسم بندگی ات را چه خ...
18 ارديبهشت 1392

مبین

یاحق مبینِ جانم...روشنیِ روح و روانم... مدتی است... مُمی بــــــــــــه *** مُمین *** تغییر کرده... و این یعنی تو بزرگ شدی پسرم... شکرالله...ماشاالله ...
14 ارديبهشت 1392

خانه ی کوچک مــــا...

سبحان المبین همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی کلید می اندازم... وارد خانه می شوم..کسی نیست! کفشهایم را در می اورم...جاکفشی پُر است...باز نامرتب! کفش قهوه ای ام را کسی با مشکیِ مردانه جفت کرده....جایی بین کفشها برایش پیدا میکنم...چشمم به دو جفت کفشِ کوچکِ  سایز ٢٢ می افتد،لبخند می زنم... تشنه ام! راهم را به سمت آشپزخانه کج می کنم...باز درِ شیشه ای ویترین باز است...و صندلی زردِ کوچک  با عکس پو زیرش است...و مثل همیشه چندتایی خرمای خشک دورِ ظرفِ پذیرایی ریخته ،لبخند می زنم... آب می نوشم...با یخچالِ باز...عادتم است!نگاهم می چرخد ،تخم مرغ های رنگی و ظرفِ کوچکِ ماکار...
14 ارديبهشت 1392

یه دره!!!

_سکانسِ مادرانه... بعد از ده روز...یهو هوسِ شیرم رو کردی...اومدی بهم میگی... مامان می می میدی؟؟ گفتم نه پسرم...بزرگ شدی...تپش قلب گرفتم...انگار انتظار نداشتم... سرتو کج کردی و تو چشمام خیره شدی و گفتی... مامان یه دَره !! مامانی یه دَره بده بحورم! حال آن لحظه ام وصف نشدنی بود! مـــــــادر باشی و جگرگوشه ات چیزی بخواهد که داشته باشی و حق اش باشد و ندهی!! بخواهد آن هم اینگونه...خواهش کند و تو.... سخت بود...سخت! _سکانس کودکانه... خانه ی دوستِ عزیزمان هستیم... تو و یسنا دخترکِ پر از شور و هیجان با آن برقِ چشم های خوش رنگش! بازی می کنید.. تاب تاب عباسی را که سمیه زیر لباسها از دید شما پنهان کرده بود را پیدا کردید...گویی ...
10 ارديبهشت 1392